آیساآیسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

❤❤آیسا، طلایی موهایت گندم زار من❤❤

باباجی تنها میمونههههههههههههههههههههههههههههههه

سلام نفس مامانی.دخملی قشنگ من امروز کلی کار کردیم وسایلامونو جمع کردیم واسه رفتن که به امید خدا بریم همدان 2 ماه آخر رو اونجا باشیم.ولی همش مامانی گریه کرد آخه باباجون جونی تنها میمونه وقتی از سر کار بیاد خونه هیچکس نیست باید غذا درست کنه وووووو... دعا کن زودتر انتقالیمون جور شه که هی از هم دو نشیم.برم همدان با خاله زری وبت رو آپ میکنم دخملم...فردا میریم .یه احساسی دارم ...قشنگه یک کمی هم میترسم...اینکه 1 نفر میرم 2نفر برمیگردم و زندگی 2 نفره تموم میشه و بعدش تو میای و چقدر زندگی ما قشنگ تر میشه باباجی دیروز واست یه کلیبس آبی کوچولو خرید با خال خال سفید.خیلی دوستت دارم دختر نازم.به خدا بگو مواظب باباجیت باشه.بوسسسسسسسسسسسسس واسه باباجی ...
31 مرداد 1391

شعله زرد

دختر قشنگم امروز مامانی یه کاری کرد یعنی شما هم کمکم کردید ها .الهی بمیرم که زود زود خسته میشی ...میگم هلیا این سر معده مامان خیلی میسوزه همش میگن داری مو در میاری...این طوری معده من میسوزه فکر کنم شما گوله کاموا به دنیا میای ...شوخی کردم مامانی.خلاصه اینکه باباجی شما هوس شعله زرد کرده بود منم گفتم بزار 5 شنبه درست کنم که واسه بابا بزرگت (بابای باباجی) که فوت شدن هم فاطهه بدیم. تا حالا درست نکرده بودم به خاله زری هم گفتم بیا گفت منم تا حالا درست نکردم.به مامان مهناز تلفن زدم و پرسیدم...خیلی خسته شدیم دخملی...اما فکر کنم خوشمزه شده مامانی که روزه نیست واسه همین چشیدم.خدا قبولش کنه که به خیر بابا بزرگت هم برسه...خیلی دوستت دارم .راستی دارم وسا...
26 مرداد 1391

هلیا یا سورا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام دختر نازممممممممممممم.الهی قربونت برم چند روزه یه اسم دیگه هم اومده تو ذهنم نمیدونم شما کدومشو دوست داری؟؟؟موندم چی کار کنم الان 7 ماهه دارم هلیا صدات میکنم تا صدات میکنم هم تکون میخوری نفسم الهی قربون اون تق و قوقات برم من.اون اسم سورا...یعنی گلگون رخ.نمیدونم اما یه حس عجیبی به هلیا دارم یعنی ...کاش میشد خودت هم نظر میدادی مامانی.خاله زری تو نی نی سایت یه تاپیک گذاشته پرسیده که کدوم اسم همه گفتند هلیا.در ضمن این اسم رو یعنی سورا رو باباجی پیشنهاد داد.دایی جون هم میگه سورا قشنگه...خیلی سختههههههههههههههههه.حالا اگه یه وقتی اسمت عوض شد ناراحت نشی مامانی .شما عشق منی خیلی دوستت دارم ...
26 مرداد 1391

باباجی مریض شده

سلام هلیا جون جونی من.دختر نازم 3 روز پیش که باباجی از سر کار اومد گفت پهلوم یک کم خارش داره نگاه کردم دیدم چند تا دونه پاشیده فکر کردیم تبخال شده .هی بهش گفتم برو دکتر نرفت تا دیروز با هم رفتیم .کلی آقای دکتر مارو ترسوند که آبله شده .شما و نی نی در خطر هستید بهش دست نزنید و...... خلاصه خیلی ترسدیم و من کلی گریه کردم .باباجی هم همش میگفت از من فاصله بگیر خدایش خود بابات هم کلی ترسیده بود... .اما خدا رو شکر اصلا پیشرفت نکرد و الان تقریبا خوب شده.دختر قشنگم خیلی دعا کردم که شما طوریتون نشه و سالم بیای تو بغلم.همش واست آیت الکرسی میخونم...لفطا لفطا لفطا تپلی و سالم بیا دنیا مامانی خیلی واسه شما درد کشیده خیلی دوستت داریم هم من هم باباجونیت.عا...
20 مرداد 1391

7ماهگی مبارک هوراااااااااااااااااااااااا

سلام دختر نازم.چند روزی میشه که 6 ماه تموم شده و من و شما دوتایی وارد 7 ماهگی شدیم.خیلی خوشحالم این ماهای آخر خیلی طولانی شده یا به نظر من اینطوریه...رغفته بودم واسه سونوی ماهیانه دکت گفت پاتانت بالاست سرت پایینه میدونی هلیا بعضی وقتها که به طرف راستم میخوابم احساس میکنم که یه چیزی داره تق تق میزنه به پهلوم حالا که رفتم سونو میفهمم که دستای کوچولوی شماست دختر نازم...امروز با عمه آذر جون تلفنی کلی حرف زدیم.کلی دلش واست غش و ضف رفت باباجی هم مونده بود پشت خط... کلی بداخلاق شد؟؟؟؟خوب آخه من و شما تنهاییم .خسته میشیم باید با یکی حرف بزنیم دلمون واشه... وای که چقدر دلتنگتم دختر نازم.عاشقتم فرشته کوچولوی من.راستی خاله زری یه لباس نارنجی خوشگل واست...
17 مرداد 1391

11 مردادتولد باباجی

سلام دختر قشنگم.دیروز تولد باباجیت بود هورااااااااااااااااا. مامانی واسش جشن گرفتم کیک درست کردم و هدیه خریدم.امسال با سالهای قبل فرق داشت آخه شما هم بودی خیلی مامانی خسته شد.نتونستم مهمون دعوت کنم آخه شما زود خسته میشید و هی دلت میخواد بخوابی خوب منم که نمیتونم همش بخوابم دخملی ولی حسابی خسته شدیم.البته هلیا جونم کلی کمک مامامی کردی که با هم کارها رو کردیم شب هم شام مورد علاقه باباجی رو درست کردم همون که با رب انار درست میشه. وقتی باباجی اومد کلی ذوق کرد یک کمی هم دعوام کرد که چرا خودتو خسته کردی دخترم اذیت میشه و اگه دخترم طوریش بشه چی؟ خدا نکنه شما طوریت بشه ...منم گفتم هلیا کلی به مامانش کمک کرده... دخملی خیلی دوستت دارم البته خاله ک...
12 مرداد 1391

تولد آرمان جون

سلام دختر قشنگم.امروز 4مرداد ماهه.عشقم دیروز خاله زری با آرمانی اومدن خونمون.آرمانی 3 ماهه شده دخترم وقتی با آرمان حرف میزنم شما تو شکمم تکون تکون میخوری. خوب حسودیت میشه...جای شما خیلی خالی اونقدر دوست داشتم دیشب شما هم بودی نمیذاشتی من کار کنم تو رو بغل کنم.البته خاله زری همه کارها رو کرد.راستی مامان مهناز از همدان واسمون گرده.حلوا زرده مخصوص ماه رمضون کماج و واسه منم کادو فرستاده.دستشون درد نکنه .آخه دلم گرده خواسته بود واسه همین تو زحمت افتادن...حالا ایشالا تو هم وقتی اومدی دنیا با یه خنده شیرین جبران میکنی...خیلی دوستت دارم نفسم ..الان میخوام برم قرآن بخونم آخه خیلی دوست داری خانمی.بوووووووووووووووووس ...
4 مرداد 1391
1